دو دل بودم،ماندن در کردستان یا رفتن به جبهه جنوب.یک روز نزدیک غروب در خانه نشسته بودم که در زدند،خودم رفتم برای باز کردن در،همین که چشمم افتاد به محمود،او را تند در بغل گرفتم. مجید ایافت،احمدظریف و شکرالله خانی را هم با خودش آورده بود.
قبل از این که چیزی بگویم انشگت سبابه اش را به طرف من گرفت و گفت: فکر کردی که اگر تو نیایی،ما هم نمی آییم،صددر صد اشتباه کردی؛ما آمدیم که ببریمت.
با خودم گفتم: ببین آن قدر تو نرفتی،تا کاوه این همه راه را کوبید و آمد بجستان که تو را ببیند.
تو بجستان یک باغ داشتیم،صبح بچه ها را بردم آن جا. فصل انار بود.بعد از این که از باغ آمدیم بیرون،محمود به من گفت: صلاحی،من دو جا سینه خیز رفتم،یکی بعد از مجروحیتم در عملیات بدر،وقتی که ترکش خورده بودم،مجبور بودم خودم را برسانم کنار جاده تا ماشین ها من را ببینند. یک جاهم تو باغ شما بود که مجبور شدم برای رد شدن از زیر این درختها،کمرم را خم کنم و راه بروم.
خودم هم نفهمیدم چطور شد که همان روز همراه محمود راه افتادم سمت منطقه.