سه روایت از یک مرد

ساخت وبلاگ

               

    به نام خدای صبور                               

 

 

سه روایت# از یک مرد(قسمت دوم)

بعد کس دیگری وارد دادگاه شد.با عجله آمده بود.انگار کاری را نیمه تمام گذاشته بود و آمده بود. از جثه ی کوتاهش او را شناختم.خودش بود.حسین علم الهدی.این یکی را هیچ وقت نمی توانستم فراموش کنم. چندبار باهم برخورد کرده بودیم و در لحظات تنهایی،وقتی که به آخر و عاقبت خود فکر می کردم و طول و عرض سلول را طی می کردم،بهش اندیشیده بودم.

او سرسخت ترین زندانی ای بود که به عمرم دیده بودم. هرگز آدمی چنین استوار ندیده ام. ما چندبار دستگیرش کردیم اما او زیر شکنجه ها طاقت آورده و حسرت حتی یک کلمه را بردل ما گذاشت. حسین اولین کسی بود که مرا شکست. پیش از آن، هرکسی را که به حرف نمی آمد،با نام من تهدیدش می کردند: بهتر است حرف بزنی و خودت را بیشتر به زحمت نیندازی والا سرو کارت با معبر می افتد.

شنیدن نام من پشت هرکسی را به لرزه در می آورد.می دانستند که عادت ندارم کاری را ناتمام رها کنم.نه عصبانی می شدم،نه عجله ای به خرج می دادم. زندانی راچند ساعتی تو اتاق بازجویی به حال خودش رها می کردم تا فکر کند. برای بعضی از آن ها،همین لحظات کافی بود تا خردشان کند. در اتاق نیمه تاریکی،روی صندلی آهنی می نشستند و منتظر می شدند تا معبر به سراغ شان بیاید و کار را یکسره کند،اما معبر ظاهرا سرش شلوغ بود و حالا حالاها نمی توانست به سراغ طعمه اش برود!

در این ساعات،برای زندانی،نوار فریادهای دلخراش پخش می شد: کسی که از عمق جان داد می زد و نعره می کشید.صدای فحش و ضربات شلاق و مشت و لگد به گوش می رسید.صدایی می گفت بیهوش شد و چند لحظه ای سکوت می شد و بعد زندانی را به هوش می آوردند و باز همان جیغ های از ته دل بود که آخرسر به التماس ختم می شد. بس کنید! تو را به خدا بس کنید! اعتراف می کنم.همه چیز را می گویم.دیگر نزنید. طعمه ی بیچاره فکر می کرد این سرنوشتی است که انتظار او راهم می کشد ودلش می خواست هرچه زودتر تکلیفش روشن بشود. طاقت صبر کردن را نداشت. به اعصابش فشار زیادی وارد می شد. نمی توانست سرجایش بند بشود. بلند می شد.طول اتاق را می رفت و می آمد. باشنیدن هر جیغی سرجا خشکش می زد،گوش تیز می کرد،سرش را در میان دست هایش می گرفت،به در اتاق نزدیک می شد. سعی می کرد بیرون را ببیند و نمی توانست.چشم می دوخت به سقف و گوشه کنارهای اتاق. انگار دنبال روزنه ای می گشت که بتواند از آن بگذرد و خودش را خلاص کند.

گاهی هم به سراغ میزی می رفت که آن طرف اتاق بود. دنبال چیزی می گشت. شاید وسیله ای برای خلاص کردن خود به نوعی دیگر،که نمی یافت. حتی برق اتاق نیز قطع بود.در همان لحظات ورود به بند هم ،کمربند و وسایل تیز طعمه گرفته می شد که نتواند یک وقت،خودش را نفله کند.

معمولا آن قدر صبر می کردم که تمرکز طعمه به کلی از بین برود.بعضی هاشان خیلی زود از دست می رفتند. به در بسته مشت می کوبیدند و نگهبان را صدا می زدند.نگهبان معمولا جواب شان را نمی داد یا اگر زیاد سرو صدا می کردند تا پشت در می رفت و فحشی حواله شان می کرد.

چه مرگته؟

بیایید تکلیف مرا روشن کنید.پس برای چه مرا آورده اید این جا؟

عجله نکن. نوبتت می رسد.

گاهی همین انتظار،کلی کار مرا سبک می کرد.طوری که وقتی به سراغشان می رفتم،کاری نداشتم جز این که بنشینم و سیگارم را دود کنم و گوش بسپارم به گفته هاشان. بعضی هاشان برای خوشایند ما،حتی بیشتر از آن چیزی که ازشان خواسته شده بود،می گقتند.حاضر بودند همه ی آدم هایی راکه می شناختند به مخمصه بیندازند تاجان خودشان را در ببرند. خیلی ازآنها ،بعدها از ماموران وفادار و سر به راه ما می شدند.

اما هیچ کس مثل این جوانک مرا ناکام نگذاشت.جوانک؟! آن موقع حتی جوانک هم نمی شد نامیدش.نوجوان ریزه ای بیش نبود.کسی که آدم وقتی می دیدش،باورش نمی شد که کاره ای باشد. فکر می کردم الان اگر دو تا چک بزنم در گوشش،می زند زیر گریه و مادرش را صدا می کند. وقتی به رییس گفتم: نام عامل آتش زدن سیرک مصری ها مشخص شده.

فکر کرد با یک کماندوی گردن کلفت مواجه خواهیم شد. گفت: چند تا از نیروهای زبده ات را بردار و مواظب باش که زنده دستگیرش کنی.

وعصر آن روز وقتی حسین را دید،حسابی جاخورد.گفت: به راستی این است کسی که دو سال است دبنالش هستیم؟ اشتباه نگرفته اید؟

آن روز 15 محرم سال51 بود. ماجرای عاشورای آن سال بود که حسین را گیر انداخته بود. ایام محرم همیشه برای ما روز های سخت و پرکاری بود.از چند روز مانده به شروع محرم،مرخصی هارا لغو می کردند.نامه های سری و فوق سری یکی پس از دیگری ازراه می رسید. هیچ کس دلش نمی خواست پانزده خرداد42 تکرار بشود. عاشورای آن سال بود که کار دستمان داده بود.

توی نامه ها مراکز خطرناکی اشاره می شد که ممکن بود کار دستمان بدهند و لازم بود که چهار چشمی آن جا را بپاییم. مساجد محله های لشکر آباد،حجازی و حصیر آباد ازآن جمله بودند.مسجد علم الهدی هم همیشه در صدر لیست بود.

غیر ازاین ها،انجمن اسلامی دانش وران هم که در مدرسه بروجردی تشکیل شده بود وبعدها برایمان باعث دردسر شد.

ادامه دارد....

 

حدیث عشق...
ما را در سایت حدیث عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hadiseeshghtwoo بازدید : 233 تاريخ : يکشنبه 25 فروردين 1398 ساعت: 19:24