اومدم نماز بخونم

ساخت وبلاگ

به نام خدای دانای بی خطا

اومدم نماز بخونم

نزدیک عملیات مسلم بن عقیل(ع) بود.چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد، مثل همیشه خاکی و خسته. زمستان بود. حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، سرش درد می کرد. خودش را آماده ی نماز خواندن کرد. به او گفتم: حالا یه دوش بگیر، یه لقمه غذا بخور،خسته ای بعد نماز بخون.

نگاه معنی داری به من کرد و گفت: من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اول وقت بخونم، حالا تو می گی اول برم غذا بخورم.

یادم می آید آن قدر حالش بد بود و در شرایط جسمی بدی به سر می برد که وقتی نمازش را شروع کرد،کنارش ایستادم تااگر وسط نماز حالش بد شد و خواست زمین بخورد،بتوانم او را بگیرم.

برایم جالب بود،باآن حال بد و وضع خراب و سردردی که داشت،حاضر نشد نماز اول وقت را رها کند و به باقی امور برسد.

خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت

 

حدیث عشق...
ما را در سایت حدیث عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hadiseeshghtwoo بازدید : 177 تاريخ : پنجشنبه 30 آبان 1398 ساعت: 14:11