به نام خدای دانای بی خطا
نزدیک عملیات مسلم بن عقیل(ع) بود.چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد، مثل همیشه خاکی و خسته. زمستان بود. حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، سرش درد می کرد. خودش را آماده ی نماز خواندن کرد. به او گفتم: حالا یه دوش بگیر، یه لقمه غذا بخور،خسته ای بعد نماز بخون.
نگاه معنی داری به من کرد و گفت: من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اول وقت بخونم، حالا تو می گی اول برم غذا بخورم.
یادم می آید آن قدر حالش بد بود و در شرایط جسمی بدی به سر می برد که وقتی نمازش را شروع کرد،کنارش ایستادم تااگر وسط نماز حالش بد شد و خواست زمین بخورد،بتوانم او را بگیرم.
برایم جالب بود،باآن حال بد و وضع خراب و سردردی که داشت،حاضر نشد نماز اول وقت را رها کند و به باقی امور برسد.
خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت
حدیث عشق...
برچسب : نویسنده : hadiseeshghtwoo بازدید : 177