خواب سعید

ساخت وبلاگ

 

 

به نام خدای رشید

خواب سعید

براتی در یک شب بارانی.هدیه ای سبز،عیدی. سال72 بود از طرف بنیاد شهید اجازه دادند که خانواده های شهدا بدون نوبت برای حج تمتع ثبت نام کنند. ما هم برای ثبت نام رفتیم.

قول دادند که نام ما هم در لیست زائرین باشد. من همه ی کارهایم را انجام دادم و آماده شدم.صبح آن روز،حاج آقا برای انجام باقی کارها به بنیاد رفت. اما مسئولین گفتند:متاسفانه ظرفیت تکمیل شده واین بار شما نمی توانید بروید.

حاج آقا با ناراحتی به خانه آمد و موضوع را به من گفت. امیدم نا امید شد. من آماده شده بودم. اشتیاق که بیشتر باشد دلشکستگی هم بیشتر می شود.خیلی بی تابی کردم. شب که شد با گریه برای پسر شهیدم در دل کردم و گفتم: سعید جان، به من قول دادند که بروم اما الان می گویند نه! امیدم ناامید شده. دلم شکسته...

همانطور روی بالشی که از اشک هایم خیس شده بود خوابم برد. خواب دیدم در گلستانی وسیع ،سرسبز وزیبا هستم.سعید را دیدم که با لبخند از روبرو به سمت من آمد.گفتم: عزیز مادر،سعید جان، تو کجا هستی پسرم؟ تو می دانی من و بابا می خواستیم برویم مکه اما الان می گویند که ظرفیت پر شده؟!

لبخندی زد.گفتم: آخه من دیگه نمی تونم برم

گفت: مامان جان ناراحت نباش! ان شاءالله درست میشه.

بعد به من پشت کرد و آهسته آهسته از من دور شد.وقتی بیدار شدم،وقت نماز صبح بود.دل به رضای حق دادم و با این فرموده ای رضای اهل بیت قلب خود را تسکین دادم که فرمود: برترین اعمال نزد خداوند،ایمانی است که در آن خیانت در غنیمت نباشد و حج مقبول؛ و اولین کسی که وارد بهشت می شود شهید است.

چند روز گذشت. با خود می گفتم: خدایا از طرفی امکان ندارد که بنیاد مارا به این سفر ببرد واز طرف دیگر سعید به خوابم آمد و مرا امیدوار کرد. راضی ام به رضای تو.

بعد از نماز،صبحانه را آماده کردم. از بی حوصلگی نای حرف زدن نداشتم. ساعتی گذشت.درب خانه مان به صدا در آمد. حاج آقا رفت و درب را باز کرد. میان چارچوبه، پیرمردی ایستاده بود.

خودش را معرفی کرد.پدر شهیدی بود از محله ی سیاه اسطلخ.میگفت:خیلی گشتم تا توانستم منزل شما را پیدا کنم. خدا را شکر بالاخره موفق شدم.

پدر سعید پرسید:حاج آقا چه فرمایشی دارید؟

گفت: اجازه می دهید بیایم داخل و با شما صحبت کنم؟

گفت: بفرمایید.

آن مرد آمد،نفسی چاق کرد و گفت: من یک پدر شهید هستم. من به اتفاق همسرم قرار بود که به سفر حج برویم.اتفاقا اسم ما هم بیرون آمده اما این اتفاق مصادف می شود با ازدواج دخترم. برای همین هرچقدر که فکر کردیم دیدیم متاسفانه شرایط برای عزیمت جور نیست. و اما آن روز که شما در بنیاد شهید از طرف مسئولین جواب شدید، من هم حضور داشتم.متوجه شدم که شما از این که اسمتان در نیامده خیلی ناراحت شدید.من شما را دیدم اما شما حسابی در فکر بودید و مرا نمی دیدید. تعداد نفرات اعزامی شما که شامل یک زوج است با تعداد نفرات انصرافی ما جور است. پس من این سفر رابه شما و خانواده شما هدیه می کنم.

حاج آقا گفت: آخه شما اسم نوشتید؟!

گفت: اصلا این صحبت ها را نکنید!مطمئن باشید اگر من ذره ای احتمال داشت که بتوانم به این سفر بروم،امکان نداشت که آن را به کسی هدیه کنم.

وقتی صحبت های آن پدر شهید را شنیدم می خواستم از خوشحالی بال در بیاورم. عروسم که تا چند لحظه پیش مرا غم زده دیده بود با تعجب از من پرسید: مگه این آقا چی گفت که آنقدر روحیه تان عوض شد؟!

گفتم:دختر جان خدا خواست و قسمتم شد که به حج بروم. و بدان که خداوند می فرماید:من جانشین شهید در خانواده او هستم،هرکس رضایت آنها را جلب کند، رضایت مرا جلب کرده وهرکس آنها را به خشم آورد،مرا به خشم آورده است.

وقتی به سفر حج رفتیم،حاج آقا برای جبران محبت آن مرد،برای عروسی دخترش هدیه ای گران قیمت وبالا در نظر گرفت.

تمام هدیه ها از جنس نور بود،واعمال از جنیس تبسم،و دعوت از جنس پارسایی و دین مداری.

 

خاطره ای از شهید سعید آلیانی

 

 

حدیث عشق...
ما را در سایت حدیث عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hadiseeshghtwoo بازدید : 207 تاريخ : جمعه 27 ارديبهشت 1398 ساعت: 13:00